دیدین بعضی وقتا آدم به خودش میاد و از خودش میپرسه من از زندگیم چی میخوام؟
من الان توی همون نقطه از زندگیمم.
نمیدونم چند روز بود که داشتم حسرت داشتن چیزی رو میخوردم که داشتنش مساوی بود با از دست دادن همه قشنگی های دیگه ی زندگیم.
نمیدونم چقدر طول کشید تا متوجه بشم راهی که دارم میرم اشتباهه. حداقلش الان فهمیدم که اشتباهه!
روزای بهتر تو زندگیم نمیان! همین امروز خودش بهترین روزه!
روزایی که میتونم برم تو حیاط بشینم، میتونم سر به سر برادرم بذارم، با خواهرام برم خرید، با مامانم درد و دل کنم و خنده های بابامو ببینم. همین روزایی که راحت میتونم به دوستام زنگ بزنم، باهاشون برم بیرون و انقدر بلند بخندیم تا همه چپ چپ نگاهمون کنن، دوستایی که همیشه کنارم بودن و تنهام نذاشتن.
من تا این لحظه نتونستم اونطوری که باید قدردان آدم های فوق العاده ای باشم که تو زندگیم دارم. در عوض همش نگاهم به آدمی بود که نمیتونستم داشته باشم و اگه هم یه روزی بتونم داشته باشمش، همه این آدم های فوق العاده رو از دست میدم.
ولی من چه قدر بدونم یا نه همه اینا قراره بگذره. همه شون قراره بشن یه حسرت و این واقعا منو ناراحت میکنه، اگه به من بود تا نه تنها آدم های زندگی رو عوض نمیکردم بلکه تا ابد کنار خودم نگهشون میداشتم.
یه جمله ای هست که خیلی وقت پیش شنیدم، میگه که «هر وقت از یکی رنجیدی یه لحظه به نبودنش فکر کن».
اجازه بدین از امروز به بعد بیشتر قدر همه تونو بدونم.
اجازه بدین که بگم همه چیز نه با اون، بلکه با شما ها زیباست!