عمدا به بطالت میگذرانم، عمدا، عمدا..
فکر کنم این چیزیه که نوک زبون همه مونه اما یکی براش یه اسمی داده، یه توصیف درستی ازش رو برامون نوشته. این جمله از نیما یوشیجه. نمیدونم نیما چه حسی داشته که خیلی سال قبل تو یک روز زمستونی انقدر تحمل کردنش براش سخت بوده که روی کاغذ نوشتتش؛ اما من دارم تو یه روز زمستونی دیگه تجربه اش میکنم. شاید بهتره نگم یه روز زمستونی دیگه، کل این زمستون و زمستون قبلی و قبلترش. من حسِ به بطالت گذروندنِ نیما هستم-به سبک دیالوگی که توی فیلم فایت کلاب گفته میشه-.
زندگیم پر شده از شاید ها برای آینده و ای کاش ها برای گذشته. میدونم، خودم میدونم که باید تو حال زندگی کنم و هزار تا چیز دیگه ای که گوشامون باهاش پره. اما همیشه حس میکنم اینایی که میگن تو حال زندگی میکنن بیشتر از بقیه درگیر گذشته و آینده خودشونن. شاید این حس تقصیر بدبینی هست که اکثرمون دچارشیم، شاید هم واقعیت باشه. به هر حال درگیر گذشته یا آینده نبودن چیزیه که از نظر من امکان نداره. اما حسی که درباره زمان حال دارم؟ حس میکنم خیلی از چیزا اونطوری که باید واقعی نیست. انگار که همه چیزایی که در جریانن یه خواب باشن، همه چیزایی که میگم صرفا یه هزیان باشن، همه احساساتم فقط یه توهم باشن، انگاری که دارم محو میشم.